داستان غرور
فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب اس که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید......

پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که:

-اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.

اما اولینوس نپذیرفت:

-نه....این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !

فرشته ها گفتند :

-آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟

اولینوس باز هم مخالفت کرد

-من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!

فرشته ها با ناراحتی گفتند:

-اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.

اولینوس فکری کرد و گفت:

-از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.

فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند:خواسته ات براورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!

اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و.......

اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!




طبقه بندی: بزرگان،
داستان میمونها
روزی میمونهای باغ وحشی تصمیم گرفتند به یک گردش علمی بروند.رفتند و رفتندتا اینکه در جایی ایستادند.یکی از آنهاپرسید:

چه چیزی دیده می شود؟

-قفس شیر-حوض بزرگی برای فوکها وخانه زرافه

-چقدر دنیا بزرگ است ومسافرت چقدر آموزنده!

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه در نیمه روز ایستادند.

-حالا چه چیزی دیده می شود؟

-خانه زرافه -حوض بزرگی برای فوکها وقفس شیر

-چه دنیای عجیبی است و مسافرت چقدر آموزنده.

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه هنگام غروب ایستادند.

-حال چه چیزی برای دیدن وجود دارد؟

-قفس شیر -خانه زرافه وحوض بزرگی برای فوکها

-چقدر دنیا یکنواخت است!همیشه همان چیزها دیده می شوند.مسافرت هم به هیچ دردی نمی خورد.

براستی هم که درست می گفتند.

سفر کردند وسفر کردند ولی هیچ وقت از قفسشان خارج نشدند وکاری نکردند جز اینکه به دور خود چرخیدند شبیه به گاو خرمن کوبی که مدام گرد محوری می چرخد.




طبقه بندی: بزرگان،
داستان آخرین آرزو

مونچو جوان اهل چین که شغلش سنگ شکستن بود علی رغم اینکه بدنی سالم و توانی فوق العاده داشت اما همیشه از خدا گله مند بود :

-چرا من باید یک سنگ شکن ساده باشم؟

مونچو آنقدر ناشکری و گله کرد تا اینکه یک روز فرشته آرزوها به سراغش آمد و از او پرسید:

-هر آرزویی داری بگو؟

و جوان سنگ شکن آرزو کردثروتمند ترین مرد چین شود واین اتفاق افتاد.

مونچو چند روزی خوشحال بود اما مدام احساس می کرد خورشید از او قویتر است پس آرزو کرد خورشید شود که شد!

مونچو حالا باور داشت که فرمانروای دنیاست اما یک روز که تکه ای ابر جلوی او را گرفت آرزو کرد ابر شود که شد تا به همه جا برود و گردش کند و .....

اما او همیشه از اینکه می دید کوههای بلند باعث تکه تکه شدنش می شوند دلخور بود و......به این ترتیب تبدیل شد به کوه!

مونچو تا چند وقت خوشحال بود و....تا اینکه یک روز متوجه شد جوانی سنگ شکن با پتک به جانش افتاده و دارد او را از بین می برد پس آرزو کرد که جای مرد جوان را بگیرد اما این بار فرشته نپذیرفت وگفت:

-تو خودت ابتدا سنگ شکن بودی اما چون به سرنوشتت قانع نبودی تقدیر این گونه بود که خود به دست خودت نابود شوی....

و ضربه های پتک جوان  مونچو طماع را برای همیشه نابود کرد.




طبقه بندی: بزرگان،
داستان دوفرشته

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیر بر دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد وقتی فرشته جوان از او پرسید:چرا چنین کاری کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار این دو فرشته گذاشتند .

صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذراندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.

فرشته پیر پاسخ داد :وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من بجایش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که می نمایندنیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.




طبقه بندی: بزرگان،
داستان اشک و شادی

مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و ......

فردا صبح هر کدام از پسرها و دخترها و عروسها و دامادها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه می کند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه بقیه اعضای خانواده بردارند از کنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.

خورشید داشت کم کم غروب می کرد و مرد ثروتمند از دیدن آن صحنه ها سخت ناراحت شده بود که ناگهان متوجه شد پیر مرد خدمتکار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت همین که به تخته سنگ رسید لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور کرد و......که در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد پیرمرد باغبان داخل کیسه را نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند که یادداشتی را وسط بسته های صد دلاری دید که نوشته شده بود :

هر سد و مانعی که سر راهتان باشد می تواند مسیر زندگیتان را تغییر بدهد به شرط آنکه سعی کنید آن مانع را از سر راهتان بردارید!

پیرمرد باغبان خوشحال بود اما پیرمرد ثروتمند به حال فرزندانش اشک می ریخت.




طبقه بندی: بزرگان،
داستان زاویه نشین ها

بر بالای کوهی در دوردست دو مرد زاویه نشین و گوشه گیر خدا را عبادت می کردند و یکدیگر را دوست داشتند این دو مرد از تمام دنیا یک کاسه گلین داشتند و بس.

یک روز روحی خبیث وارد قلب زاویه نشین پیرتر شد و او به دوست جوانش گفت:من قصد دارم از اینجا بروم بیا دارایی خود را تقسیم کنیم.

زاویه نشین جوان اندوهگین شد و خیلی تلاش کرد دوست مسنش را منصرف سازد اما وقتی اصرارهای او را دید کاسه گلین را داخل کیسه دوستش گذاشت و گفت:ای برادر ما فقط همین را داریم که قسمت کردنی هم نیست پس این کاسه مال تو باشد.

 زاویه نشین پیر با عصبانیت گفت:ولی من صدقه نمی خواهم باید حق خود را بگیرم.

زاویه نشین جوان گفت:شکستن این کاسه که بهره ای برای هیچ کداممان ندارد پس لااقل آن را تو ببر که یک نفرمان آباد شود.

پیرمرد که شیطان رهایش نمی کرد فریاد زد :ای ترسو چرا بخاطر بدست آوردن سهمت با من نمی جنگی؟

و زاویه نشین جوان تبسم کرد و گفت:می خواهم دلم خوش باشد که به خود بگویم من تمام دارو ندارم را به دوستم بخشیدم اما تو نیز شرمنده خواهی شد وقتی بگویی تمام دار و ندار دوستم  را از او گرفتم.




طبقه بندی: بزرگان،
داستان راز بزرگ زندگی
در افسانه های آلمانی آمده روزی که خدا جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خواند و به آنها فرمود:

برای پنهان کردن راز بزرگ زندگی پیشنهاد بدهید.

یکی از فرشته ها گفت:خدایا آن را زیر زمین پنهان کن.

فرشته دیگر گفت:پروردگارا آن را زیر دریاها قرار بده....

سومی گفت:ای خدا آنرا بر قله بلندترین کوهها پنهان کن...

خداوند فرمود:

اگر به گفته شما عمل کنم فقط تعدادی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من میخواهم راز بزرگ زندگی در دسترسشان باشد.

در این هنگام یکی از فرشته ها گفت:ای خدای مهربان راز بزرگ زندگی را در قلب بندگانت قرار بده به این ترتیب هر کس برای پیدا کردن این راز باید به قلب خود رجوع کند.




طبقه بندی: بزرگان،
نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.


این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!




طبقه بندی: بزرگان،
نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.


این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!




طبقه بندی: عاشقانه،
داستان شتر و بچه شتر
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه کار می کنیم؟



طبقه بندی: بزرگان،

تعداد کل صفحات : :: 1 .. 3 4 5 6 7 .. 15


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به حيات نفسي مي باشد.