داستان اسب پیر
کشاورزی جوان یک اسب پیر داشت یک روز هنگام برگشتن به خانه چون مراقبش نبود داخل چاهی بدون آب افتاد.

کشاورز جوان هر چه سعی کرد نتوانست اسب را از چاه در آورد از طرفی دلش هم به حال اسب پیر میسوخت که آن طور درد بکشد پس برای اینکه اسب زجر نکشد فکری به ذهنش رسید با بیلی که در دست داشت خاکهای اطراف چاه را داخل چاه ریخت به این نیت که  اسبش زیر خاکها مدفون شود و بمیرد.!

اما اسب پیر هر بار که خاک روی بدنش می ریخت با دمش و تکان دادن بدنش خاکها را پایین می ریخت و در عین حال خاکها را روی هم کپه میکرد و چند سانتی متر بالاتر می آمد.

این کار همچنان ادامه پیدا کرد .کشاورز جوان خاک میریخت و اسب پیر خاکها را زیر پایش جمع میکردو....

تا بالاخره ارتفاع خاک به لبه چاه رسید و اسب پیر در حالی که یک کوزه پر از سکه طلا را به دندان گرفته بود از چاه خارج شد و کشاورز جوان تبدیل به مردی ثروتمند شد.


مشکلات زندگی مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند .

انسانها نیز دو انتخاب پیش رو دارند :

اول اینکه اجازه دهند مشکلات آنها را زنده به گور کند!

دوم آنکه از مشکلات سکویی بسازند برای رسیدن به خوشبختی!





طبقه بندی: بزرگان،
شما می توانید
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
.
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.فقط باید خواست و جذب کرد!!!!!!!!



طبقه بندی: بزرگان،
داستان پیرمرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.




طبقه بندی: عاشقانه،
داستان واقعی و بسیار تکان دهنده برای موفقیت

داستان یک فکر ساده و یک پیشرفت بزرگ 

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، اما بعد حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم.

شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

111 داستان واقعی برای موفقیت (راه موفقیت)

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.




طبقه بندی: بزرگان،
محمد علی کلی دخترش را اینگونه به حجاب وا داشت:
هانا، دختر محمد علی کلی، در مورد یکی از نصایح پدرش این گونه حرف می‌زند:
بعد از مدتها قرار بود پدرم را ببینیم.. به علت شرکت در مسابقات از خانواده دور بود.
زمانی که به محل اقامت پدرم رسیدیم، من (هانا) و خواهر کوچک‌ترم، با اسکورت یک محافظ به سویش رفتیم. من و خواهرم لیلا، لباس نامناسبی پوشیده بودیم که قسمت عمده‌ی بدنمان لخت بود. پدرم مثل همیشه خود را قایم کرده بود تا ما را بترساند و با ما شوخی کند.
وقتی همدیگر را دیدیم، به شدت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم ما را، و ما پدر را بوسیدیم. پدرم کمی ما را برانداز کرد و سپس مرا در آغوش خود گرفت و چیزی گفت که هرگز از یادم نمی‌رود!
چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت: هانای عزیزم! همه‌ی چیزهای با ارزش در این دنیا، توسط خداوند با چیزهای مختلفی پوشیده شده و پنهان‌اند.
گفت:
– کجا می‌توانی الماس به دست بیاری؟ بدون شک در اعماق زمین که زیر خروارها خاک پنهان شده است.
– کجا می‌توانی مروارید به دست بیاوری؟ در اعماق دریاها و درون پوسته‌ی سخت صدف‌ها.
– کجا می‌توانی طلا به دست بیاوری؟ در اعماق معادن، که زیر لایه‌هایی از سنگ و خاک قرار گرفته و برای به دست آوردنش باید زحمت زیادی متحمل شوی.
سپس با نگاهی تیز و گیرا به چشمانم زل زد و گفت: دختر عزیزم! بدن تو ارزشمند است؛ بسیار با ارزش‌تر از چیزهایی که برایت مثال زدم … اگر آن چیزهایی که ارزششان از تو کم‌تر است، آن‌گونه پوشیده بودند، پس تو هم باید خودت را بپوشانی (تا به آسانی در دسترس دیگران قرار نگیری و ارزشت کم نشود)...



طبقه بندی: عاشقانه،
دعایی که سیدالشهدا در لحظه آخر یاد داد
از حضرت زین‌العابدین علیه‌السلام روایت شده که می‌فرمایند: پدرم در آن روز که به شهادت رسید (روز عاشورا) مرا به سینه خویش چسبانید و در حالی که از زخم‌هایشان خون، فوران می‌کرد و فرمود: ای فرزند! از من دعایی را که فاطمه علیها‌السلام آن را به من آموخت فراگیر و او از رسول الله صلی الله علیه و آله و آن حضرت نیز از جبرییل تعلیم یافته بود تا در حوائج، مهمّات، اندوه و حوادث تلخی که بر او وارد می‌شود و پیش‌آمدهای عظیمی که رخ می‌دهد بخواند.
فرمود بخوان:

بِحَقِّ یس وَ الْقُرآنِ الْکَرِیمِ وَ بِحَقِّ طه وَ الْقُرآنِ الْعَظِیمِ یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِینَ یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیرَ یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِینَ یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِینَ یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ، یا مَنْ لا یَحْتاجُ اِلَی التَّفْسِیرِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ افْعَلْ بِی کَذا وَ کَذا

*به جای: «و افعل بی کذا و کذا» باید حاجات خود را ذکر نمود.

«دعوات، قطب الدین راوندی، ص54»




طبقه بندی: عاشقانه،
ﻧﯿﻤﻪ ﺷب

ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺍ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ 

ﻣﮕﺮ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﯽ ؛ 

غصه ای، 

غمی ، 

چیزی.....




طبقه بندی: عاشقانه،
گولمجه ۱
+ اوغلوم منی چوخ سؤیوسن یا آنا وی ؟
- ائله هر ایکیزی بیر سؤیورم
+اگر من گئتسم امریکا نَنن دَه گئتسه فرانسیه سن هارا گئدسن ؟
- فرانسه
+ پس یانی سن ننوی منن چوخ سویوسن
- یوخ آتا من فرانسه نی چوخ سویورم بااااا
+ عیه من گئتسم فرانسیه ننن ده گتسه امریکا سن هارا گئدسن ؟
- امریکا
+ به نیه ؟ :|
- چون قبلا فرانسیه گتمیشم
+ دیو...
+ حله عیه منن ننن باهم گتساخ فرانسیه او زمان سن هارا گئدسن ؟
- او زمان من اله امریکا دا قالام
+ نیه ؟
- آخی ائو بوش ده



طبقه بندی: عاشقانه،
یاغیش

آخشام چاغی سنسیز منی آغلاتدی یاغیش.

یادیما سالدی سنی مطلبینه چاتدی یاغیش.



طبقه بندی: عاشقانه،
قدرینی!
یار بیلر یار قدرینی!
تار چالان تار قدرینی!
جفا چکمیین بولبول!
بیلمز باهار قدرینی...!



طبقه بندی: عاشقانه،

تعداد کل صفحات : :: 1 .. 4 5 6 7 8 .. 15


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به حيات نفسي مي باشد.