داستان آخرین آرزو

مونچو جوان اهل چین که شغلش سنگ شکستن بود علی رغم اینکه بدنی سالم و توانی فوق العاده داشت اما همیشه از خدا گله مند بود :

-چرا من باید یک سنگ شکن ساده باشم؟

مونچو آنقدر ناشکری و گله کرد تا اینکه یک روز فرشته آرزوها به سراغش آمد و از او پرسید:

-هر آرزویی داری بگو؟

و جوان سنگ شکن آرزو کردثروتمند ترین مرد چین شود واین اتفاق افتاد.

مونچو چند روزی خوشحال بود اما مدام احساس می کرد خورشید از او قویتر است پس آرزو کرد خورشید شود که شد!

مونچو حالا باور داشت که فرمانروای دنیاست اما یک روز که تکه ای ابر جلوی او را گرفت آرزو کرد ابر شود که شد تا به همه جا برود و گردش کند و .....

اما او همیشه از اینکه می دید کوههای بلند باعث تکه تکه شدنش می شوند دلخور بود و......به این ترتیب تبدیل شد به کوه!

مونچو تا چند وقت خوشحال بود و....تا اینکه یک روز متوجه شد جوانی سنگ شکن با پتک به جانش افتاده و دارد او را از بین می برد پس آرزو کرد که جای مرد جوان را بگیرد اما این بار فرشته نپذیرفت وگفت:

-تو خودت ابتدا سنگ شکن بودی اما چون به سرنوشتت قانع نبودی تقدیر این گونه بود که خود به دست خودت نابود شوی....

و ضربه های پتک جوان  مونچو طماع را برای همیشه نابود کرد.




طبقه بندی: بزرگان،


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به حيات نفسي مي باشد.